ما ز یاران چشم یاری داشتیم...!!!!


دل نوشته های زیبا

 حالمان بد نیست کم غم می خوریم/کم که نه ! هر روز کم کم می خوریم

 

 

آب می خواهم سرابم می دهند / عشق می ورزم عذابم می دهند

 

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب / از چه بیدارم نکردی آفتاب ؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند / بی گناهی بودم و دارم زدند

 

 دشنه ای نامرد بر پشتم نشست / از غم نامردمی پشتم شکست

 

سنگ را بستند و سگ آزاد شد / یک شبه بیداد آمد داد شد

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام / تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

 

عشق اگر این است مرتد می شوم / خوب اگر این است من بد می شوم

 

بس کن ای دل، نابسامانی بس است / کافرم دیگر مسلمانی بس است

 

 

در میان خلق سر در گم شدم / عاقبت آلوده مردم شدم

 

بعد از این با بی کسی خو می کنم / هرچه در دل داشتم رو می کنم

 

نیستم از مردم خنجر به دست / بت پرستم بت پرستم بت پرست

 

بت پرستم بت پرستی کار ماست / چشم مستی تحفه ی بازار ماست

 

درد می بارد چو لب تر می کنم / طالعم شوم است باور میکنم

 

من که با دریا تلاطم کرده ام / راه دریا را چرا گم کرده ام ؟؟؟

 

قفل غم بر درب سلولم مزن / من خودم خوش‌باورم گولم مزن

 

من نمی گویم که با من یار باش / من نمی گویم مرا غم خوار باش

 

من نمی گویم ... دگر گفتن بس است / گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

 

روزگارت باد شیرین! شاد باش / دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

 

آه! در شهر شما یاری نبود / قصه هایم را خریداری نبود !!!

 

 

وای ! رسم شهرتان بیداد بود / شهرتان از خون ما آباد بود

 

از درو دیوارتان خون می چکد / خون من . فرهاد. مجنون می چکد

 

خسته ام از قصه های شومتان / خسته از همدردی مسمومتان

 

این همه خنجر دل کس خون نشد / این همه لیلی .کسی مجنون نشد

 

آسمان خالی شد از فریادتان / بی ستون در حسرت فرهادتان

 

کوه کندن گر نباشد پیشه ام / بویی از فرهاد دارد تیشه ام

 

عشق از من دور و پایم لنگ بود / قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

 

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود / تیشه گر افتاد دستم بسته بود

 

هیچ کس دست مرا وا کرد ؟ نه! / فکر دست تنگ ما را کرد ؟ نه!

 

هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه! / هیچ کس اندوه ما را دید ؟ نه!

 

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت / هر که با ما بود از ما میگریخت

 

چند روزی هست حالم دیدنی‌ست / حال من از این و آن پرسیدنیست

 

گاه بروی زمین زل می زنم / گاه بر حافظ تفائل میزنم

 

حافظ دیووانه فالم را گرفت / یک غزل آمد که حالم را گرفت

 

ما ز یاران چشم یاری داشتیم  / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:21 توسط مرتضی| |


Power By: LoxBlog.Com